بادکنک...

بادکنک...

در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود.بادکنک فروش یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد.سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد.بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود.تا این که پس از لحظاتی پرسید:آقا! اگر بادکنک سیاه را رها می کردید بالاتر می رفت؟مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و گفت : " آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد."





:: موضوعات مرتبط: روانشناسي , ,
:: برچسب‌ها: بادکنک , انسانیت ,
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
نویسنده : جوادمعینی فر
تاریخ : دو شنبه 21 آذر 1390
مطالب مرتبط با این پست